وقتی قطرات اشک به هم مجال نمی دهند !

بعضی وقت ها زیر بار بعضی حرف ها کمرت می شکنه . بعضی وقت ها اونقدر محیط برات سنگین می شه که دیگه نمی تونی نفس بکشی . اونقدر با شنیدن یک حرف روحت خشک می شه که تمام جسمت را عرق سرد می پوشونه . دست هات اونقدر سرد می شوند که دیگه گرمای هیچ نفسی گرمشون نمی کنه . صدات اونقدر می لرزه که دیگه کلمه های تو حرفات شنیده نمی شوند . اونقدر احساس تنهایی می کنی که فکر می کنی جز خدا هیچ کش را نداری .

وضو می گیری و برای اینکه دلت اروم بشه دو رکعت نماز می خوانی . یه سلام به فاطمه زهرا میدی و با چشم های بسته به سجده می روی . دیگه احساس اینکه رو زمین هستی را نداری . حس عجیبیه . احساس می کنی بی وزن شدی . اشک ها از گوشه چشم هات سجاده را خیس می کنند . بدنت دوباره پر از عرق میشه . ولی اینبار دیگه سردت نیست .

حس خوبی داری دوباره متوجه می شوی که روی زمینی . نفس عمیقی می کشی . دوست نداری بلند بشوی ولی اینکار را می کنی . توی قلبت یه الله و اکبر می گویی و اشک هایت را تند تند پاک می کنی که کسی نبینه گریه می کردی . یه نگاه به آسمون می کنی و دوباره نفس عمیق می کشی . بعد چادرت را تا می کنی . تو قلبت از خدا می خواهی که همیشه پیشت باشه . هیچ وقت تنهات نگذاره . دوباره چشمات خیس می شوند ولی این بار نمی گذاری اشک هات پایین بریزند . یه نفس کوتاه می کشی و چشم هات را می بندی .

چشم های عاشق

چشمان خیسش در نیمه های شب فقط نشانی از دل شکسته اش بود  و دل شکسته اش را مدت ها بود که بر دوش می کشید نمی دانم چه در چشمانم دید که کوله بارش را بر زمین گذاشت

و من ... و من نمی دانم شاید فقط با گوش سپردن دردش را التیام بخشیدم ولی کافی نبود . دستانش را گاه می فشردم تا گرمای دستم نشانی از محبتم در ان لحظه باشد ولی دستانم قادر نبودند به خوبی  کار قلبم را انجام دهند و او در ان سیاهی شب فقط دستانم را لمس میکرد و چهره اش را که نمناک قطرات شفاف اشک بودند

می شنیدم در صدایش لرزشی نبود ولی قلبش هزاران تکه بود . به گذشته می رفت و در حین بازگشت لبخند زیبایی بر لبش بود ولی چون به مقصد می رسید قطرات شبنم از گل چشمانش فرو می نشستند و من با چشمانم از او می خواستم که ارام باشند ولی مگر می توان طوفان را ارام کرد .

وقتی غم هایش را تبدیل به اشک کرد و از چشمانش به بیرون فرستاد کوله بارش سبک تر شده بود . در اغوشش گرفتم و شانه اش را به گرمی فشردم . در گوشش زمزمه کردم: " زندگی همین است "

عاشقی ظلمی است بر گل های سرخ

تو فکر اون گل سرخ بودم . مجنون داده بودش به لیلی ، چشم های گل سرخ دیگه سویی نداشت .خودش می دونست که نشانه ی عشقه ولی چرا باید قربانی بشه ، برای اینکه عشق رو نشون بده باید از زندگی خداحافظی کنه .

شایدم می خواست بهم بگه عاشقی خیلی سخته . یه روز باید ...

یه روز باید برای نشان دادن عشق قربانی بشی . مثل همان پروانه عطار که توی اتیش عشق خودش را قربانی کرد.

شاید پروانه همون موقع نمرد کنار شمع موند و وقتی اب شدن اون را دید ...

گل سرخ مجنون هنوز جلوی چشمم است . پژمرد و خشک شده دیگه جون نداره !

خسته شدم

خسته شدم

از اينكه هميشه خود واقعي ام را در پشت نقاب دروغينم گذاشتم

خسته شدم

از اينكه مجبورم چيزي باشم كه نيستم

خسته شدم

ازاينكه علايقم را در پشت برق چشمانم خاموش كردم

خسته شدم

از اينكه آرزوي يك لحظه ازادي را به پشت زندان دلم مي برم

خسته شدم

از اينكه قلبم را مجبور كردم مثل عقلم رفتار كند

خسته شدم

از اينكه بايد زبانم را در پشت ميله هاي سفيد مينايي اسير  میکنم

HAPPY

The happy shine of sun
Pour its kindness on flowers
The nice blossems of spring
Dancing , singing , laughing
What a happy music
The wind is playing !

LIBERTY

The Gold fish in its cage
tells me the story of  freedom
and I look into its eyes
listening
"I'm the messenger of otherr fish;
bringing you the story of freedom"
I look into the aquarium
How great is its world !!

NEW YEAR

Few hours left to the new year . I am just sitting in my room alone and trying to think to the new year .
I am thinking about what has happened to me in this passing year ; about my difficulties, my pleasures , my new resposibilities , my new friends and somehow jumping out of my childhood .
I have changed a lot .Life changed me . I feel more mature now .
I dealt with many things . I am thinking about my reactions toward them . Some of them were great but some were just stupid baby actions . I learnt from both of them .I tried to learn from its every moments .
I am really thankful to whoever criticized my behaviours and made me think more and more .
I'm not feeling ashamed of my past times because I think I tried my best but I am sure that I was able to use it better but I didn't .
Once I met some people that their way of life changed my whole attitude toward the whole life .
the only time I felt really unable was the time I was really worring for a friend of mine but I understood that I could do nothing but praying for her that again God give her back the ability to see the world and not to carry that white stick with herself around . I felt better when I found out that she is getting along her new situation . I asked God to cure all the sick people .
The moment of losing one of the family members when she passed away and left the family with her memories.
The happy moment of Bahar's birth . My cousine that the whole family was looking forward to her birth for 15 years .
The nice cooperation of my friends for running a magazine and all the hard and happy  moments of working on it .
and so many other events and moments that their memories will stay in my mind for ever

THE NEW YEAR IS COMMING with all its surprises for everyone ; nobody knows what's going to happen But I hope every one the best .
I'm going to have some new ambitions and may be a different behaviour on some matters. As always I'll try to think more and learn more .
I ask God to keep my family and friends healthy .