وقتی قطرات اشک به هم مجال نمی دهند !
وضو می گیری و برای اینکه دلت اروم بشه دو رکعت نماز می خوانی . یه سلام به فاطمه زهرا میدی و با چشم های بسته به سجده می روی . دیگه احساس اینکه رو زمین هستی را نداری . حس عجیبیه . احساس می کنی بی وزن شدی . اشک ها از گوشه چشم هات سجاده را خیس می کنند . بدنت دوباره پر از عرق میشه . ولی اینبار دیگه سردت نیست .
حس خوبی داری دوباره متوجه می شوی که روی زمینی . نفس عمیقی می کشی . دوست نداری بلند بشوی ولی اینکار را می کنی . توی قلبت یه الله و اکبر می گویی و اشک هایت را تند تند پاک می کنی که کسی نبینه گریه می کردی . یه نگاه به آسمون می کنی و دوباره نفس عمیق می کشی . بعد چادرت را تا می کنی . تو قلبت از خدا می خواهی که همیشه پیشت باشه . هیچ وقت تنهات نگذاره . دوباره چشمات خیس می شوند ولی این بار نمی گذاری اشک هات پایین بریزند . یه نفس کوتاه می کشی و چشم هات را می بندی .